Jump to content

بوف کور

From MVP

راوی نقاشی منزوی و تنهاست که کارش نقاشی روی قلمدان است و تنها یک نقش را روی قلمدان‌ها می‌کشد: دختری با لباس سیاه که شاخه‌ای گل نیلوفر آبی را به طرف پیرمردی گرفته است که شبیه جوکیان هندی است و زیر درخت سروی چمباتمه زده است، و بین آن‌ها جوی آبی فاصله انداخته است.

یک روز سیزده‌به‌در، راوی از سوراخ دیوار خانه‌اش ـ که یک خانۀ کوچک دورافتاده و خارج از شهر است ـ منظره‌ای عجیب می‌بیند: در بیابان نزدیک خانه‌اش پیرمردی قوز کرده در زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان استاده و به او گل نیلوفر کبودی را تعارف کرده است.

راوی از همان روز شیفتۀ چشمان جادویی آن دختر می‌شود و به قول خودش، نوری در زندگی‌اش تجلی می‌کند که در روشنایی آن، یک لحظه همۀ بدبختی‌های زندگی خود را می‌بیند.

از آن روز، راوی روزهای بسیاری را به امید یافتن آن زن اثیری در اطراف خانه‌اش جست‌وجو می‌کند تا این‌که یک روز او را در آستانۀ در خانه‌اش می‌بیند که خودش را به راوی تسلیم می‌کند.

دختر به خانۀ او می‌رود و همان‌جا روی تخت او می‌میرد. راوی چشم‌های آن زن اثیری را برای خودش نقاشی می‌کند تا بتواند برای همیشه داشته باشدشان و بعد، برای این‌که کسی نفهمد یا به قول خودش چشم نامحرم بر آن اندام اثیری نیفتد، او را قطعه‌قطعه می‌کند و با کمک پیرمردی خنزرپنزری در گورستان دفن می‌کند. گورکن، در حفاری‌اش گلدانی را می‌یابد که به رسم یادگاری آن را به راوی می‌دهد. او بعد از برگشتن به خانه درمی‌یابد که روی گلدان (گلدان راغه) یک جفت چشم درست مانند همان نقاشی خودش، کشیده شده است.

راوی تصمیم می‌گیرد که نقاشی خودش و نقاشی روی گلدان را روبه‌رویش بگذارد و تریاک بکشد. او در اثر کشیدن تریاک به خلسه می‌رود و در عالم رؤیا به قهقرا می‌رود و خود را در محیطی می‌یابد که علی‌رغم تازه بودن، برایش کاملاً آشناست.